آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

دختر نازم آوین

اولین تولدی که رفتی

عسلی مامان روز پنجشنبه تولد شش سالگی نگار جون بود . این اولین تولدی بود که دعوت بودی عزیز مامان . خاله زهرا برای عصر دوستای نگار جون رو دعوت کرده بود و مامان بعضی از دوستای صمیمیشو برای شب هم آقایون رو گفته بود که بیان. وقتی به منم گفت که وقتی بچه ها هستن برم بهش گفتم من که هنوز مامان نشدم گفت دوست داره آوین هم تو تولد دخترعموش باشه. خلاصه که مامانی خیلی خوش گذشت و شما هم با آهنگ حسابی قر دادی و تکون خوردی . یادگاری های تولد رو هم برات نگه داشتم. بزرگتر که بشی حتما بهت میدمشون. فکر کنم تولد و نیمچه خونه تکونی روز بعدش حسابی خسته ات کرده بود عشقم. دیروز فکر کنم کلا لالا بودی . خیلی نگران شده بودم هی به بابایی می گفتم تکون نمیخ...
20 اسفند 1390

معذرت خواهی

دختر بهاری مامان  ببخش که کمتر می نویسم ولی هر لحظه به یادتم . این روزها اتفاق خاصی نیست که بنویسم. روزها تو تنهایی میگذره و لحظه شماری من برای دیدن خانوادم. عصر و شب هم با بابایی خوش میگذرونیم تا انتظار اومدن تو ساده تر بشه. این روزا خیلی شیطون و بلا شدی دخملی مامان . دیشب تا ساعت 2.5 نذاشتی مامانی بخوابه . ولی نمیدونم چرا هر وقت بابایی دستش یا گوشش رو میذاره رو شکم من آروم میشی گلم . بابایی میگه صدای قل قل آب میدی عزیزم. قربون اون مارپیچی رقصیدنت بشه مامان که نمی دونم سرت یا ... میره تو معده من و نمیذاره غذا بخورم دخملی. دیروز خاله ساجده میگفت دوست دارم زودتر بیای مشهد تا ببینم چی شکلی شدی. خودم که فقط از رو سایز لب...
10 اسفند 1390
1